داستان کوچک سیاه...
شکرانه...
جمعه 20 بهمن 1391برچسب:, :: 11:55 ::  نويسنده : دل

 

 

گفت : كسي دوستم ندارد . مي داني چقدر سخت است اينكه كسي دوستت نداشته باشد ؟ تو براي دوست داشتن بود كه جهان را ساختي . حتي تو هم بدون دوست داشتن ...!
خدا هيچ نگفت ...
گفت : به پاهايم نگاه كن ! ببين چقدر چندش آور است . چشم ها را آزار مي دهم . دنيا را كثيف مي كنم . آدم هايت از من مي ترسند . مرا ميكشند براي اينكه زشتم .
خدا هيچ نگفت ...
 

گفت اين دنيا فقط مال قشنگ هاست . مال گل ها و پروانه ها ، مال قاصدك ها ، مال من نيست .
خدا گفت : چرا مال تو هست .
دوست داشتن يك گل ، دوست داشتن يك پروانه يا قاصدك كار چندان سختي نيست . اما دوست داشتن يك سوسك ، دوست داشتن تو كاري دشوار است .
دوست داشتن كاري است آموختني ؛ و همه رنج آموختن را نمي برند .
ببخش كسي را كه تو را دوست ندارد . زيرا كه هنوز مومن نيست . زيرا كه هنوز دوست داشتن را نياموخته . او ابتداي راه است .
مومن دوست دارد . همه را دوست دارد . زيرا همه از من است و من زيبايم . من زيبا هستم و چشم هاي مومن جز زيبا نمي بينند . زشتي در چشم هاست . در اين دايره هرچه كه هست نيكوست . آن كه بين آفريده هاي من خط كشيد ، شيطان بود . شيطان مسئول فاصله هاست .
حالا قشنگ كوچكم ! نزديكتر بيا و غمگين نباش .
قشنگ كوچك حرفي نزد و ديگر هيچگاه نينديشيد كه نازيباست ...

 

 

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: